آوای خزر- رقیه توسلی: ته سیگار‌ها را می‌شمارم. دو، چهار، شیش، هشت، نُه. نُه فیلتر مچاله شده ولو شده اند توی زیرسیگاری.
عبوس می‌شوم و ابروهایم می‌پیچد به هم.
از دور می‌بینم “مُراد باغبان” دارد جعبه خرمالو‌ها را می‌چیند صندوق عقب.

چند قدم جلوتر می‌روم. آتیش، کارش را بلد است. گرم می‌شوم. هیزم نیمه سوخته، سرمای آذر را فتیله پیچ می‌کند. اینستاگرام را چک می‌کنم. پسر مُراد باغبان، پُست جدید گذاشته. عکس‌هایی کار کرده به زعم خودش هنری. از دستش عکس گذاشته. دستش در بالکن خانه در هاله‌ای از دود است. دستش نکته دارد. لای انگشتان اشاره و سبابه اش، سیگار روشن است. از همین‌ها که پدرش می‌کشد. پاکت و فندک و چای نیم خورده هم دارد گوشه تصویر. درست مثل پدرش.

مضحک است. عبوس‌تر می‌شوم. آنقدر که نمی‌فهمم آقامراد، کی سر می‌رسد و خبر می‌دهد کار تمام شد.
رو به پیتِ الوگرفته، ایستاده ام. تشکر می‌کنم و می‌گویم: “خانجان”خدابیامرز همیشه می‌گفت باغش بدون شما سرپا نمی‌ماند. تاکید داشت که بزرگتر و پدر و همه کاره‌ی باغ شمایید و والسلام. می‌گفت کشاورزی توی خون و روح آقامراد است.

می‌بینم که خوشحال می‌شود و حالش قشنگ حال کسی ست که دارد بال درمی آورد. اما این باعث نمی‌شود که از آمونیاک، سیانید، مونوکسیدکربن و نیکوتینی نگویم که می‌ریزد پای درختان زندگیش.

زیرسیگاری را بر می‌دارم و خالی می‌کنم توی پیت. عاقله مردِ شصت ساله سرش را بالا نمی‌آورد. می‌پرسم چندتا فرزند داری آقا مراد؟
با انگشت نشان می‌دهد دو تا پسر.
دوست ندارم، اما ناگزیر می‌پرسم: هر دوتایشان سیگاری اند؟
صاعقه خورده نگاهم می‌کند و می‌گوید: استغفرالله. هیچ کدامشان.

پانویس: فندک هم گاهی به ارث می‌رسد.

انتهای پیام/۱۰۰۰