حسن نصرالله، خاله صغری، حاج کریم، زینب دوازده ساله، کشاورز اهوازی، راننده سیستانی، ابالفضل رزمنده، سرباز وظیفه جواد، از دلتنگی کدامشان بگویم آخر؟ از ارادت کدام یک شان؟ اصلا مانده ام شما را از کجا باید شروع کرد فرمانده. از زمان ماضی یا از روزی که پشت تریبون ایستادید و آب پاکی را ریختید روی دست ژنرالهای آمریکایی. کاری کردید که دنیا، اشک شوق و شکر بریزد؛ و پایان داعش را اعلام کردید.
واویلا از ردپای خاطرات نجیب! سراغ سیل میروم. سراغ روزهایی که وسط غم شمالیها و جنوبیها آستین بالا زدید و آمدید میانه کارزار. خانه به خانه و کوچه به کوچه رفتید و همصحبت بچههای جهادی شدید برای آبادانی. از طرفی پیگیر ماشین آلات سازندگی و از طرفی ایستادید توی صفی که کیسههای سیل بند را دست به دست داشت میچید روی مصب. میروم سراغ آن لحظهای که خم شدید تا همصحبت مادربزرگی شوید که صدایش، بُرد کوتاهی داشت و سوال کرد: باباجان! شما سرداری؟ و شما خندیدید و سربه زیر گفتید؛ که نمیشناسمش مادر.
اشکالی ندارد اگر گریزی هم بزنم به خواستگاری فرزندان شهدا؟ به پدرانگی که هدیه کردید هربار؟ رفتید دوشادوش شان و گفتید من هستم؛ و حال خوب ریختید توی قلب آقای داماد. توی قلب مادران. توی قلب ما. توی قلب آینده. آخ که بعد شما سردار مهربان، فقط خدا میداند چقدر دلتنگی زیاد است.
اجازه بدهید چند خط از “قنات ملک” هم بنویسم، از همولایتی هایتان آقاجان. از آنها که تا اسم شما میآید خویشتن داری یادشان میرود و زن و مرد، گریه سر میدهند. مثل همهی اقوام ایران که با نام شما گریه سر میدهند. لُر و کرد و عرب و ترک و گیلک ندارد. گریههای بلند دوست داشتن. آنوقت چشم خیس میگویند: حاجی، زلال و سختکوش و بخشنده بود مثل پدرش. مثل مشت حسن؛ که چند قریه روی اسمش قسم می خوردند.
وای! بازیگران فیلم بیست و سه نفر را چه بگویم که تک تک شان یک سردار سلیمانی میگویند و صدتایی از دهانشان میریزد. این بیست و سه عزیز که کشته مردهی مرام خاکی تان شدند. نوجوانهایی که یادشان دادید سردار ایرانی دو روی سکه اش، هیجده عیار است؛ و همه مان باید برای ایفای بهترین نقشمان در جهان بکوشیم؛ و سیمرغ درنهایت آنِ کسی ست که خدا بیشتر دوستش داشته باشد.
پی نوشت
فرمانده! درهم نویسی ام را ببخشید. شما که حاج قاسم ندارید. نمیدانید بودن و نبودنش چقدر بزرگ است!