آوای خزر- رقیه توسلی: غرق روزمره و کار و گپ و گفت یم و با ماسک مدارا می‌کنیم که همکاری می‌گوید: هیس بچه ها! گوش کنید…
صدا‌ها بی محابا نزدیک‌تر و پرنگ‌تر میشود و می‌پیچید توی خیابان موسسه. بی اختیار گروهی پا تند میکنیم سمت پنجره. چه حال غریبی! چه قاب نفسگیری! هزاری زن و مرد ماسکدار توی خیابان‌های اطراف درحال تشییع اند. دنبال قهرمان هایشان آمده اند. از توی جمعیت آقایی فریاد میزند؛ خوش آمدید پسران من. پسران دلاور ایران زمین؛ و دیگری میگوید؛ قربان قدمتان.

بی حرف و بی کلام، همه مان ریسه میشویم سمت در. منقلبیم. ماشین بدرقه شهدای گمنام دارد از خیابان اداره مان میگذرد و تمام حواسمان پیش تابوت هاست. پیش خانواده هایشان. پیش مردم قدرشناسی که زیر باران کم نگذاشته اند.

غلغله است. شور و حضور آدم‌ها دیدنی ست. جمع دلداده‌ها جمع است. همکاران هر کدام به سمتی کشیده شده اند. لحظه‌ای چشم برنمیدارم از ۶ تابوت. از ۶ رزمنده. فکرم، اما صد‌ها جاست. بالاخص پیش آن‌ها که مسافر دارند. آن‌ها که سالهاست زنگ در خانه، برایشان فرای درک ما مفهوم دارد.

مادر و دختری که بنظر میرسد از دسته منتظرانند مثل من ایستاده اند گوشه ای… آخ که ریش شده دلم از این گوشه… گوشه‌ای که مرکز میدان است انگار… که قد یک دیوان شعر و چند مجلد رمان، نوشتن دارد… عشق دارد… مادر دریاست بس که اشک ریخته و چادر گلدارش را کشیده روی گریه هایش… و خواهری که هی ملایم گفته؛ سه شنبه ها، چهارشنبه ها، جمعه‌ها و همه روز‌های خدا یادتیم “احمدجان”… جان خواهر، نور قلبم، شما کی میآیی پس؟ دور صورت ماهت بگردم بیا داداش من. دیگه از امام رضا خواستیمت. توام بخواه.

پی نوشت
توی این بحبوبه یاد مادری می‌افتم که مثل همین شهدای گمنام، از بندگان خوب خداست و دو پسر جاویدالاثر دارد. یاد او که مطمئنم امروز قاطی همین جمعیت است با دو قاب عکس.
الهی که فرجی شود و از “سیدمرتضی” و “سیداسدالله حسینی آزاد” هم بعد سی و پنج سال، خط و خبری برسد…

انتهای پیام/۱۰۰۰