آوای خزر-رقیه توسلی: آقای دستفروش، گلدان گل بساط کرده به چه قشنگی. مقاومت بیفایده است. می‌ایستم به تماشا. یکی از یکی چشمنوازتر و دلبرتر. بین دو گلدان “قاشقی پهن برگ”، مرددم. بین فیروزه‌ای و زیتونی. هرچند میدانم در پایان چه خواهم کرد، چون مادرم عاشق هر دو رنگ است.

مشغولم که خانمی با آب و تاب و از راه نرسیده شروع میکند به تمجید از همه چیز. از قیمت مناسب و از رنگ گلدان‌ها و سرحالی گلها. اضافه هم میکند حیف است این‌ها نروند خانه مادرهایش. آنوقت رو به من که دارم به جمله اش فکر میکنم با لبخند میگوید: هفت تا مادر دارم آخه.

گلدان‌ها را خریده ام و آقای فروشنده زحمت غبارگیری برگ‌ها و خوشگل سازی نهایی اش را دارد انجام میدهد. نصف چرخ خالی شده و آن خانم مهربان با دست پُر درحال دور شدن است. با هفت تایی گلدان.

بعضی‌ها واقعا پیک اند. انگار می‌آیند تکانت بدهند و چشمت را باز کنند و جلدی دور شوند. مثل همین خانم که هفت تا مادر داشت. حرف و کار قشنگش، هولم داده سمت زنان مهربان زندگی ام. من هم شروع میکنم به شمردن. مادر‌های غیرزیستی ام را میشمارم. زنان زیادی صف می‌کشند توی سرم. مادرانی که خیلی مادرند برایم و خیلی وقت‌ها زحمتم را کشیده اند و هوایم را داشته اند. آنقدر که مختصرشان، فراوان بوده و هست. متعجب میشوم. متعجب از خودم که چرا اینقدر خواب و فراموشکارم.
 
باید زنگ بزنم به خواهرم، مادربزرگم، مادرهمسرم، عمه جانم، خانم نانوایی که همیشه هوایم را دارد، خانم نظافتچی ساختمان که عطر میرزاقاسمی اش همین دیروز توی خانه پیچیده بود، استادی که حق مادرانه دارد به گردنم، دوستان مرکبات چینم که در بازه زمانی بی اندازه محبت داشتند، مادر شهید گمنامی که میگوید دخترش هستم و اگر در هفته صدایش را نشنوم گمشده‌ای دارم انگار و…. باید زنگ بزنم و بگویم دوستشان دارم و یادشان هستم.

پی نوشت
همه‌ی مادر‌های من! دنیا چقدر بی معنیست اگر شما‌ها هر روز چراغش را روشن نکنید.

سنجاق
پیامبر اعظم (ص) میفرماید:
بهشت زیر قدم مادران است.