آوای خزر- رقیه توسلی: آه و صد آه!… یک استوری دیدم امروز خودِ صاعقه… درجا خشکم زد… کامم تلخ شد… دقایقی قصه را باور نکردم… گیج و مات یکی دو تایی تماس گرفتم برای صحت و سقم ماجرا… وقتی دیدم استوری‌ها و عرض تسلیت‌ها درست است، دنیا خراب شد روی سرم و نمی‌دانستم چه بکنم… موبایل را بستم، اما ناخواسته سربازان فامیل و آشنا یکی یکی صف بستند توی ذهنم. با لباس فرم. پسران بیست و چند ساله‌ای که اینروز‌ها گوشه کنار ایران مشغول خدمت اند. جوان‌هایی که هنوز خستگی درس و دانشگاه بدر نکرده رفتند سراغ گزینه رزم مقدس… علی آقا، آقا نیما، آقا کامیار، آقا کسری… و خانواده هایشان… خانواده‌های چشم انتظارشان.

منقلبم. عکس سر تراشیده و ستاره‌های روی دوش پسر همکارمان لحظه‌ای از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. اینقدر نمی‌دانستم پسرِ مهندسی دارد که رفته باشد سربازی. کجا؟ سیستان و بلوچستان. مرز. محل جولان اشرار. همینقدر می‌دانستم آقا ” سید ولیِ” خوشرو، توزیع کننده روزنامه است و سال‌ها می‌شود با همراهی خانمش دستی بر آتش مطبوعات استان دارد. اهل خدا و پیغمبر و حسن خلق است. می‌دانستم بعد تلاش و عرق جبین صاحب دکه‌ای شده آنطرف شهر که بشود کمک کار رسانه. مجله و هفته نامه و روزنامه همکارانش را بچیند و به مردم فرهنگ دوست خدمات بدهد. می‌دانستم ساعت کاری اش خروسخوان است. پدر زحمتکش حلالخوری که از صورتش لبخند نمی‌افتد… البته حالا را نمی‌دانم دیگر؟! حالا که از دو فرزندش، دنبال یکی شان رفته پایین نقشه که برش گرداند خانه. برش گرداند مازندران، سرزمین پدری. دنبال او که با لباس رزم خون آلود خوابیده توی تابوت. دنبال پسری که حالا پرچم پوش است.

استوری‌ها پر شده از اسم و عکس سید‌ابوالفضل… سرباز شهید… پسر آقاسیدولی… همان که قرار بود نور چشم و عصای دست پدرمادرش باشد و حالا فدای وطن شده… ایستاده سینه سپر کرده جلوی اراذل و اوباش، جلوی یاغی ها.

از صبح تا به حال بار‌ها خودم را گذاشته ام جای نزدیکان داغدار؛ که نمی‌شود. داغ جوان خیلی شکننده و زهردار است. جای آن‌ها بودن خیلی منش و شکیبایی می‌خواهد. جای مادرش بودن، خواهرش، پدرش، جای خاله اش، عمویش. نه نمی‌شود. درد گدازنده ایست. برای بار صدم به تصویر توی تراکت نگاه می‌کنم و می‌بینم واقعا عکس پیش رویم، یک عکس خالی تنها نیست. توی قاب فقط آقاابوالفضل نیست که دیده می‌شود، کلی ساعت خاطره کودکی و خنده و آرزو و امید پیداست، دوست و رفقایی که خیره اند، در و همسایگانی هستند که بغض شان ترکیده، توی عکس ضجه‌های مادرش هم هست، آشیانه خالی آقاسیدولی و کادری‌ها و همپادگانی‌هایی که زیرلبی فغان می‌کنند؛ پس کجایی پسر؟

سنجاق
توی سرم روضه خوان می‌خواند:
عبای “حسین”، پُر از علی اکبر بود.

سرباز‌ها گاهی به خانه برنمی گردندآغوش دشت هم…